روزی دیوی، شیمیدان مشهور انگلیسی، نامه ای از دانشجویی ناشناس دریافت کرد. دانشجو نوشته بود که نامش فارادی است و درس های استاد را آموخته است. او تقاضا کرده بود که به او اجازه دهند در موسسه سلطنتی علوم نزد استاد کار کند.
دیوی از دستیار خود پرسید: به او چه پاسخی بدهم؟دستیار گفت: او را بیازمایید. شستن بالن ها و لوله های آزمایش را به او بسپارید. اگر موافقت کرد، دانشمندی واقعی خواهد شد.
دستیار اشتباه نکرده بود دیوی بعد ها گفت: من چند کشف علمی کرده ام که کم اهمیت نیستند، اما بزرگترین آن ها این است که فارادی را کشف کردم.
رادرفورد دانشمند مشهور انگلیسی، شب هنگام وارد آزمایشگاه خود شد و یکی از دانشجویانش را دید. که هنوز پشت دستگاه نشسته است و کار می کند.
رادرفورد از او پرسید: این وقت شب چکار می کنی؟
دانشجو پاسخ داد: کار می کنم.
رادرفورد گفت: پس روز چکار می کنی؟
دانشجو پاسخ داد: البته کار می کنم.
رادرفورد گفت: صبح زود هم کار می کنی؟
دانشجو به امید تحسین استاد سری به تأیید تکان داد و گفت: بلی استاد، صبح هم کار می کنم.
چهره رادرفورد درهم رفت و گفتگوی خود را با این پرسش پایان داد: گوش کن، پس تو کی فکر می کنی؟